عطر!

آه ... چقدر زجرم می دهد

این عطری که اطراف من می چرخد!

تمام خاطرات مثل تورّق یک کتاب

پیش رویم است

نه ... مثل تئاتر

مثل شعر ... مثل کارتونهای کودکی

همه اش کارِ این عطر است

زجرم می دهد این عطر

یک نفر بیاید و مرا از این عطر جدا کند

من خاطراتم را نمی خواهم!

 

حال من بی تو...؟!!

حال من بی تو چه شرح پر دردی است ببین

                                               شاهد ســوختن خانه ی سردی است ببـین

کار من ساخـــتن خانــــــه ی دل بود همیـن!

                                               عجبا! مشعــــل آن عاشق رندی است ببین

بی حــضورت همه غمها به سرم ریـخـته اند

                                               بی بـــهاتر ز غمم ناله ی مرگــی است ببین

حرمــــت بودن تو در بر ایـــن سوخـــته دل

                                                تا ابد آبنــــمای بــــت سنــگی است ببیـــن

حال من بی تو عجــب حال و هوایـی دارد!

                                                 بی هوا در پی اصـوات چرندی است ببــین!

ساده تر باشــــــم و از هرچــه تعلـــــق آزاد

                                                  که تعلق تویی و شرم دو رنگی است ببین

من همـــــه بال و پرم سوخـته در محـــفل تو

                                                   باز قلــبم پی پرواز قشنــــگی است ببــین

حال من بی تو به دریــــای بزرگــــی مانــَد

                                             که خودش دست به دامان سُرنگی است ببـین

مدت زیادی است که سخنان بزرگان را در این صفحه ی خاکستری ننوشته ام. با سخنان زیبا و مؤثرشان این کار را ادامه می دهم. البته برای شروع دوباره٬ جملاتی را انتخاب کرده ام که طنز ظریفی در آن موج می زند:

«منطق» یعنی هنر اشتباه کردن با اطمینان. *کروچ*

نترسید! ازدواج کنید. اگر زن خوب گیرتان بیاید٬ خوشبخت می شوید و اگر به چنگ زن بدی بیفتید مثل من فیلسوف می شوید! *سقراط*

«سیاست» هنر بازداشتن مردم از شرکت در اموری است که درست به آنها مربوط می شود. *پل والری*

«قانون» مثل عنکبوت است! اگر چیز کوچکی در آن بیفتد٬ به دام می افتد اما چیزهای بزرگ٬ آن را پاره می کنند و در می روند! *سوتون-قانونگذار یونانی*

امروزه جوانان فکر می کنند که «پول» همه چیز است. وقتی بزرگ شدند یقین پیدا می کنن که چنین است! *اسکار وایلد-نمایشنامه نویس و بزله گوی ایرلندی*

زندگی خیلی مهمتر از آن است که آدم بخواهد درباره اش جدی صحبت کند. *اسکار وایلد*

همیشه یک راه درست وجود دارد ویک راه غلط؛ اما راه غلط منطقی تر به نظر می رسد! *جورج مور-نویسنده ی ایرلندی*

و این بیت از شهریار که مزاح زیبایی است:

زیر بار غم دنیا نه منم عاجز و بس

                                       رستم زال زمین خورد و تلنگش در رفت!

حرفهای مربوط

درحالی که می بینیم و می شنویم و احساس می کنیم که اوضاع اصلاً خوب نیست شما در فکر ماست مالی کردن هستید. در حال پیدا کردن راهی برای محو کردن. ظاهراً با پیشرفت موضوع، این خودِ ما هستیم که محو خواهیم شد! کاری نکنید که این دیفال (دیوار) روی ما خراب شود. این دیفال (یحتمل همان دیوار) با یک نادانی کوچک می ریزد و عده ای زیرِ آن له می شوند. ما هم برای فرار، به درّه ای که پیش ِ رویمان است سقوط خواهیم کرد! بخاطر هیچ!

پی نوشت نامربوط!:

مدّتی است که از سوی زمین و زمان و ماه و خورشید و روزگار و خلایقِ آن، صبر پیشنهاد می شود. خدا وندا به منِ ناشکیبا، صبر برسان!

شب های من

آسمون خاکستری

روزهایی که خُلقم خوش است

راه می روم روی شب!

نمی دانم چرا وقتی به آسمان شب می نگرم

بی اختیار لبخند می زنم

حس می کنم بال دارم!

همه چیز زیبا می شود

حال به حال می شوم

خدا را می بینم!

حس عجیبی است ولی غریب نیست

می دانی؟ من عاشق آسمان شبم

با ستاره یا بی ستاره فرقی نمی کند

آه چه می گویم ... تو نمی دانی!

ولی گفته بودی از ماه تمام

از قرص کامل ماه شب چهارده!

که امشب رخ نمایانده

می گفتی و نمی اندیشیدی شاید!

می گفتی ... از بی طاقتی دل، از فنای زندگی، از فکر، از خواب، از ویرانی دیوار بی اعتمادی

انگار غافل بودم

که چگونه

موریانه ها دیوار خوشبختی مرا می جوند!

 

پی نوشت:می آیم به زودی!

عنایت مولا

ای حسین ای ناجی غمهای من

ای دلیــــل اشـــک بی پروای من

                                               در قــیامت هیـچ نســـــتانم زتو

                                                جز نگاهی بر دل رســــوای من

بر گلوی تشــــنه ات خنجر زدند

تیـــر بر حنــــجر اصــــــــــغر زدند

                                                 عــشق می گیــرم ز با ایمانیــت

                                                 با تو بر افـــــــلاک من اخـــتر زدند

 

پی نوشت:این بزرگترین افتخارمه

راه تقدیر

به تقدیر، تعظیم باید کرد

از من گذشته است که بپرسم

چرا حضورِ نیلی تو را مکدّر کرد؟

سیلی زدن به چهره ی احساس، دشوار است

هنگامی که پُر و خالی می شوم مکرّر

از راه های بیهوده

از حرف های فرسوده

از فکرهای بی فرجام

و تعظیم می کنم به تقدیری این چنین تلخ

که مرا راه دیگری نیست

که تو را راه دیگری نبود

بجز تسلیم به تقدیری این چنین سرد

تحمّلِ این رنج، سهل است اگر

خداوند در ازل

من و تو را از یک خاک سرشته باشد

تا شاید در ابد

لحظه ای گرم شوم

از عطرِ پیراهنت 

 

پی نوشت: دیدار با دوستان قدیمی اگرچه زیاد ممکن نیست اما وقتی پیش می آید سراسر لطف است. یکی از دوستان را دیدم و چه خاطراتی تداعی شد. شیطنت های من و ترانه ی ابی! چه روزگاری بود. شیطنت هایم شیوه ی دیگری پیدا کرده. شاید هم من آدم نویی شده ام!

بعد از یک سال

اولین نامه ای که برایت پست می کنم!

...نمی دانم...شاید در تقدیر من راهی جز رفتن تو نبود. شاید رفتن هم راهی بود. راهی برای درک کردن. برای رشد کردن. برای انسان شدن.اما هرچه که بود به اینگونه لمس کردن تن سرد سختی ها نمی ارزید. شاید خودت هم نمی دانستی که انقدر بی رحمی! و برای توجیه این شایدها از نگاهم، صدایم و بودنم گریختی! گریز بهترین راه بود برای آنکه نگاهی پُرِ شرم از بی وفایی ات را به نگاه مبهوتِ اشک آلودِ ناباورم نیندازی! ناباوری از چه؟ از اینکه کسی که ریشه های اعتماد مرا آبیاری می کرد و آن را بهترین هدیه می دانست به ساقه های من تبر زده است. نمی دانم چرا فکر کردی من طاقت این سنگدلی را دارم. بگذریم...! زمانه چیزهای زیادی را به ما آموخت. زمان هم. وتقدیرمان. و قضا و قدر. و خواست خدا... اینها را گفتم که فراموش نکنم روزهایی که گذشت چگونه گریستن را از بر شدم! و فراموش نکنی که چگونه شکستن پل ها مثل خوردنِ آب است!

آنروز که اشک هایت را به من هدیه دادی، شاید نمی دانستم امروز هدیه ی تو به من بغضی است که بس قدرتمند تر از عشق است. با همه ی تلاشم برای زیستن، لحظات تنهایی ام را به دریای اشک بدل می کند. فرقش این است که تبدیل به اشک می شود و باز هم در گلویم سنگینی می کند. شاید همه ی این بُهت، بخاطر انتظاری است که از تو نداشتم! شاید باید خنجرِ میانِ نسترن های بنفش را می دیدم. یا اینکه لااقل احتمال ریختن دیواری چنین سست را می دادم. و یا حدس می زدم که ممکن است زیر پایم خالی شود. با این همه، کاش می ماندی! نه بخاطر من. برای اینکه این رنج را با هم تجربه کنیم. برای اینکه تمام این رنج بر شانه های کوچک من نباشد. برای اینکه با بودنت رنج نبودنت را کم کنی. برای اینکه ذره ای، رسم رفاقت را بجا آوری .

انگار روزها قدم می زنند. از زمانی که این رنج را تحمّل می کنم بسیار گذشته است. چند روزی کمتر از زمانی است که گفتی بمان! همان یکی دو قرن پیش! اما انگار اینجا تقویم ها چیز دیگری می گویند. بعد از یک سال، من هنوز منم و تو هنوز تو. و ما هنوز زنده ایم و زندگی خواهیم کرد! حرفهای زیادی هست که ابتدای نامه نوشته ام اما جایش در «آسمون خاکستری» نیست. رمز رازی است بین من، تو و خدایمان. مثل رمز و راز چشمهای تو. و رمز و راز دنیایی که از پشت عینکت می دیدی! می دانی؟ رابطه ی به یاد تو افتادن و تیر کشیدن قلبم را نمی دانم. قلب و روح و ذهن مرا تسخیر کرده ای که راه گریزی نمی بینم؟ گله ای نیست عزیز! فقط...دلم از بی مروّتی، سخت می گیرد.

دلم بد گرفته است امشب

امشب دلم هواتو کرده

دل توام بعضی وقتا یاد من می افته؟

 

گفتمان ما و دل

گفته بودند : خدا یکی، یار یکی.

دوستان می گویند : خدا یکی، یار یکی یکی!

مزاح کردیم.

خدا یکی، یار اگه بی وفا شد دلبر تازش خوبه!!

یکی فریاد زد : در قلمرو ما نیست اینگونه بی رحم بودن.

دل بود که فریاد می زد.

گفتیم : این که بی رحمی نیست. تعامل اخلاقی است!

گفت : از تو بعید است. من جور دیگری روی تو حساب می کردم. دیگر با تو کاری ندارم.

گفتیم : ما هم با تو کاری نداریم. هر چه می کشیم از دست توست. تویی که اینگونه سر مرا به باد دادی. برو پی کار خودت. نه! نرو پی کار خودت! برو در قرنطینه. یالا! دل یکی دلدار هم ولش کن هیچی!

و ما بخاطر اینهمه انبساط فکری و اخلاقی به خودمان می بالیم!

چه فرقی می کند؟!!

مدارا کن عزیز دل، مدارا کن

برای ترک ذهن من

خودت یک راه پیدا کن

چه فرقی می کند بودن یا نبودن؟!

آه ... هملت چه می گوید؟

بودن یا نبودن تو هرگز

پدیده ی تازه ای در ذهن من نساخت!

بودی و در ذهن من جز تو نبود

نیستی اکنون

و در ذهن من جز تو نیست!

برای ترک ذهن تار من انگار

راه حل تازه نیست!

                                                          *مریم*