پیغمبر

پیغمبری که از نو باید شناخت

"«کونستان ویرژیل گیورگیو» در پانزدهم ماه سپتامبر سال ۱۹۱۶ میلادی در شهر «روس بانی» واقع در کشور رومانی متولد گردید. از جوانی به مطالعه در ادیان علاقه داشت و بعد از خاتمه ی تحصیلات مقدماتی وقتی وارد دانشگاه بخارست گردید و رشته ی فلسفه و ادیان را انتخاب کرد."

این قسمت ابتدایی کتاب مشهور و شگرف «محمد(ص) پیغمبری که از نو باید شناخت» در شرح حال نویسنده است اما ترجیح میدهم چند سطری از مقدمه ی مترجم را بیاورم. مترجم این کتاب آقای ذبیح الله منصوری هستند. همچنین ایشان اولین مترجمی هستند که کتابهای موریس مترلینگ معروف را به فارسی در ایران ترجمه کرده اند. در مقدمه ی مترجم می خوانیم:

"می توانم بگویم تا امروز راجع به شرح زندگی پیغمبر اسلام کتابی اینچنین جامع و مستند به واقعیت های تاریخی در زبان فارسی منتشر نشده است. خواننده همین که کتاب را می گشاید و صفحه ی اول را مطالعه می کند در می یابد که این کتاب روح دارد و غیر از کتابهایی است که تا امروز با سبک قدیم راجع به حضرت رسول الله(ص) نوشته شده و هر قدر بیشتر صفحات کتاب را مرور می نماید زیادتر تحت تاثیر نیروی جاذبه قرار می گیرد. تحلیل های روانشناسی و جامعه شناسی نویسنده ی این کتاب در تواریخ اسلام بی سابقه است."

چیزهایی هست که انسان را به خواندن و غرق شدن در این کتاب دعوت می کند. اینکه نویسنده ی این کتاب یک فرد بی طرف است و چیزی که باعث نوشتن این کتاب شده علاقه به تحقیق در ادیان بوده است. او یک غیر مسلمان غیر عرب با پایبندی روی تک تک کلمات کتابش است. زیباترین بخشی که اشتیاق را برای خواندن و ادامه دادن زیاد می کند مستند بودن کتاب است. نویسنده با تحقیق کامل همه ی مکانها و آنچه برجای مانده است و ... را دیده و تنها به روایات راویان بسنده نکرده است. در واقع او روی یک شخصیت تاریخی و نه دینی٬ از طرفی تاثیر خارق العاده ای که در روح بشر داشته اند تحقیق کرده است.

چاپ هفدهم ابن کتاب منشر شده است . کتابی که عده ی زیادی اعتقاد دارند انسان را از نو مسلمان خواهد کرد . پرواضح است آشنا شدن با زندگی و خصایص بزرگ مردی که بهانه ی آفرینش است سعادت کمی نیست. مخاطب٬ حتی اگر مسمان نباشد از کتاب لذت خواهد برد زیرا نویسنده حرفی را بدون مدرک و برهان ارائه نکرده است و در عین حال تصویر روشنی از موقعیت مکانها٬ افراد٬ شرایط زمانی و نوع زندگی٬ امرار معاش٬ قوانین قومی و ... که حاکم بوده است٬ به دست می دهد.

نگاه متفاوت

به پاکی لبخند بهار، سلامی به لبخند بهاری و پاک همه ی دوستان...

آرزوی من در سالی نو، برایتان غیر از سرسبزی و توفیق چیزیست که یکباره در ذهنم جرقه زد و آن تعبیری است شبیه فعال شدن آتش فشان. امیدوارم آتش فشان زندگی تان در تحصیل علم و هنر و عشق و ایمان و شادی، همچنان فعال تا ابدالاباد باشد.

مدتی پیش کتابی را مطالع کردم که بخشی از آن برایم جالب و متفاوت بود و نوشتم تا روزی اینجا نقل کنم اما متاسفانه نام کتاب و نویسنده اش را برخلاف همه ی کتابهایی که خوانده ام نه حفظ کردم و نه نوشتم. متن را می نویسم و از دوست عزیزم وبلاگ همراز عشق که فکر می کنم ایشان هم این کتاب را مطالعه کرده اند خواهش می کنم اگر خاطرشان هست یادآوری کنند اگرنه که از نویسنده معذرت میخواهم. اگرچه حدس میزنم کتابی از اریک فروم روانشناس معروف باشد.

یکی از اشعار سروده ی «تنیسون» شاعر انگلیسی قرن 19 و دیگری اثر «باشو» شاعر ژاپنی می باشد. هر دوشاعر مشاهدات یکسانی را توصیف می کنند. شعر «تنیسون» درباره ی گلی است که حین پیاده روی می بیند:

ای گلی که در شکاف دیواری

تو را از آن شکافها بیرون می آورم

و تو را با ریشه و تمامی اجزاء ات در دستم نگه می دارم

ای گل کوچک

اما اگر می توانستم دریابم

که تو چه هستی، با ریشه و تمامی اجزاء ات و بر روی هم

می توانستم خدا و انسان را نیز بشناسم

ترجمه ی انگلیسی شعر «باشو» تقریبا چنین است:

چون به دقت نگاه می کنم

شکوفه کردن پیچک را

در پرچین ها می بینم

تفاوت اندیشه ی این دو شاعر حیرت انگیز است. تنیسون می خواهد گل را «داشته باشد» آن را از ریشه میکند و چون تفکر معنوی خود را درباره ی گل به منظور رسیدن به بصیرتی درباره ی ماهیت خداوند و انسان به پایان می رساند، گل در نتیجه ی علاقه و توجهی که شاعر به آن داشته است، مرده است.

واکنش باشو در برابر گل کاملاً متفاوت است. او در پی چیدن گل نیست. حتی به آن دست هم نمی زند فقط به دقت نگاه می کند تا آن را «ببیند».

تنیسون به ظاهر نیاز به در اختیار گرفتن گل دارد تا با تعمق در آن انسان و طبیعت را درک کند اما داشتن گل سبب مرگ آن می شود در صورتی که خواسته ی باشو دیدن گل است. نه تنها نگاه کردن به آن بلکه با آن بودن و مانع حیات و ادامه ی زندگی آن نشدن. فرق بین تنیسون و باشو در شعر «گوته» به خوبی تشریح شده است:

در جنگل راه می سپردم

تنهای تنها

در جستجوی چیزی

که در ذهن نداشتم

در زیر سایه ای

شاخه گل کوچکی دیدم

شفاف میان ستارگان

شفاف چون چشمانی زیبا

خواستم آن را بچینم

اما با بیانی شیرین گفت:

آیا باید پژمرده شوم؟

باید مرا بچینی؟

آن را چیدم اما

با تمام ریشه هایش و به باغش

در خانه ای زیبا بردم

و آنرا دوباره

در محلی ساکت و آرام کاشتم

اکنون آن گل همواره می شکفد و

غنچه می دهد

«گوته» در حالی که فارغ از هرگونه خیال قدم میزد مجذوب گل زیبای کوچکی می شود او هم مانند تنیسون دچار وسوسه ی چیدن آن است ولی برخلاف تنیسون میداند که چیدن گل سبب مرگ آن خواهد بود. وی مشکل خود را به طریقی غیر از تنیسون و باشو حل می کند.از نظر گوته در لحظه ی بحرانی و اخذ تصمیم، نیروی حیات قوی تر از قدرت کنجکاوی محض است. رابطه ی تنیسون با گل بصورت داشتن یا تصاحب است-تصاحب معرفت- رابطه ی باشو و گوته با گل شکل بودن را دارد.

 ویرایش: کتاب <داشتن یا بودن؟> اثر <اریک فروم>

البته همانطور که متوجه شدید هدف از این متن آموزش رفتار با گل نیست...

هفت اندرز

نفس خود را هفت بار نکوهش کردم:

اولین بار : هنگامی که می خواستم با پایمال کردن ضعیفان، خودم را بالا ببرم

دومین بار : هنگامی که در مقابل کسانی که ناتوان بودند، خود را به ناخوشی زدم

سومین بار : هنگامی که انتخاب را به عهده ی من گزاردند، بجای امور مشکل امور آسان و راحت را برگزیدم

چهارمین بار : هنگامی که مرتکب اشتباه شدم و خودم را با اشتباهات دیگران تسلی دادم

پنجمین بار : هنگامی که از ترس سر به زیر بودم و آن وقت ادعا می کردم بسیار صبور و بردبارم

ششمین بار : هنگامی که جامه ی خود را بالا می گرفتم تا با سختیها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکند

هفتمین بار : هنگامی که در مقابل خدا به نیایش ایستادم و آنگاه سروده های خویش را فضیلت دانستم!

جبران خلیل جبران
کتاب آئینه های روح همراه با زندگینامه

جبران خلیل جبران


«جبران خلیل جبران» آشنای همه است! سخنان تأثیر گذار او همیشه در ذهن می ماند. اگر کتابهای فراوانش و یا کتابهایی که در وصفش نوشته شده اند را نخوانده اید، حتما عبارات و جملات دلنشین او را در مجلات و روزنامه ها و ... دیده اید. جبران خلیل مردی متفاوت از کشور لبنان. مادر او دارای پسری به نام پطرس بود که با پدر جبران ازدواج کرد. وقتی که پطرس ۱۸ ساله شد تصمیم گرفت به امریکا سفر کند و دلتنگی مادر باعث شد تمام خانواده بجز پدر جبران که تاجر بود به امریکا مهاجرت کنند. جبران خلیل در آن زمان ۱۲ سال داشت و پس از دوسال اقامت در نیویورک برای ادامه ی تحصیلاتش و آشنایی بیشتر با زبان عربی و فرهنگ لبنان و خاور میانه به کشورش بازگشت. او سفرهای زیادی همراه پدرش به خاور میانه و اروپا داشت و از نقاط مختلف دنیا دیدن کرد. بعدها زمانی که خانواده ی او در نیویورک یکی یکی به بیماری سل دچار و می مردند جبران به امریکا سفر کرد.ماریانا خواهر کوچکتر جبران از این بیماری جان سالم به در برد اما آن دو در امریکا زندگی سختی را می گذراندند. جبران آثار نقاشی خود را با هزینه ی یه زن لبنانی در نمایشگاهی در نیویورک به نمایش گذاشت اما آن نمایشگاه آتش گرفت و تمام آثار وی سوخت. هرچند که جبران بعدها اعلام کرد خیلی خوب شد که آن نقاشی ها در آتش سوخت زیرا دارای ضعفهای زیادی بودند. جبران صومعه ی مارسارکیس جایی که اولین عشق خود را یافت بسیار دوست داشت. سرانجام جبران خلیل در سن ۴۸ سالگی از دنیا رفت و خواهرش ماریانا که در آن زمان به وضعیت اقتصادی خوبی رسیده بود آن صومعه را خرید و اکنون جبران خلیل جبران در آن صومعه مدفون است.

پی نوشت۱: کتابها: پیامبر، بالهای شکسته، عیسی فرزند انسان و...

پی نوشت۲: زندگینامه ی کامل او را همراه با جزئیات زیادی در کتاب آئینه های روح خواهید یافت.

پل استر و ...

«سه گانه ی نیویورک» عنوان کتابی است که خود سه کتاب را در بر دارد. این سه کتاب با نام های «شهر شیشه ای»، «ارواح»و «اتاق در بسته» منتشر شده اند. نویسنده ی توانایی است «پل استر».

پل استر متولد ۱۹۴۷ است . وى پس از اتمام تحصیلاتش، در دوره دبیرستان، راهى چند کشور اروپایى چون ایتالیا، فرانسه و اسپانیا مى شود و در آخر به ایرلند مى رود. در دانشگاه رشته ادبیات تطبیقى را دنبال کرد اما به خاطر ایجاد دلزدگى نسبت به راهى که انتخاب کرده بود، درس را نیمه کاره رها کرده، به فرانسه مى رود. وى پس از بازگشت به آمریکا چند کتاب شعر منتشر کرد.

پیمان اسماعیلی روزنامه نگاری است که با پل استر از طریق تلفن صحبت کرده است. او استر را اینگونه معرفی می کند: پل استر نویسنده مشهوری است. نویسنده ای جهانی با دنیایی مشوش و ذهنیتی سرشار از دلهره و هراس. هراسی که از لایه های بیرونی زندگی کنده شده و در درون ناپیدای کلماتش رسوخ کرده. پل بنجامین استر مرد ۵۷ ساله آمریکایی، متولد نیوجرسی ساکن بروکلین. فارغ التحصیل دوره فوق لیسانس زبان انگلیسی و ادبیات تطبیقی با زمینه مطالعاتی ادبیات رنسانس از دانشگاه کلمبیا. مترجم فرانسه به انگلیسی نویسندگانی مانند سارتر، مالارمه و ژوبر. فیلمساز با موسیقی شانس، دود ، غم بر چهره و لولو بر روی پل. منتقد، با کتاب های هنر گرسنگی و دفترچه سرخ.

البته خودش چندان با برچسب هراس در شخصیت های داستانهایش موافق نیست:


•اسماعیلی: به عنوان مثال در داستان ارواح شخصیت «آبی» را می توان در هراسی عمیق تصور کرد

استر: خب... نمی دانم باید بگویم در هراس و ترس یا در اضطراب و دلهره. نمی دانم کدام یک او را بهتر معرفی می کنند. او ترسیده، گیج شده. دلهره دارد و نمی داند که چه اتفاقی دارد می افتد. او نمی تواند به درون وضعیتی که در آن گرفتار شده نفوذ کند. امیدوارم منظورم را از دلهره درک کنید. دلهره یک جور ترس بدون هدف است. مثلاً اگر یک حیوان درنده به شما نزدیک شود شما دچار ترس می شوید اما حس هایی مانند رضایتمندی، نگرانی و دلهره چیزهایی غیر از آن هستند

 

یکی از خصایص رمان های استر این است که او داستانی را در دل داستان دیگری پدید می آورد. وقتی مخاطب درگیر اتفاقاتی است که برای شخص اول داستان رخ می دهد ناگهان متوجه می شود در میان داستان دیگری قرار گرفته و با اتفاقات جدیدی مواجه شده است. پل استر تمایلش را در این سه کتاب در محدوده ی داستانهای پلیسی نمایش می دهد و در عین حال ذهن نامحدودی ایجاد می کند. با خواندن مجموعه ی «سه گانه ی نیویورک» دریافتم که پل استر علاوه بر اختراع سبک جدید رمان نویسی و ارتباط مستقیم با ذهن مخاطب، دارای اطلاعات فوق العاده قوی است. در واقع به این نتیجه رسیدم که رمان نویسی کار هر کسی نیست! و البته خواندنش هم کار هر کسی نیست!

 

چراغها را...

فوق العاده است! رمانی که تازه تمامش کرده ام را می گویم. بی سبب نیست که برنده ی جایزه ی بهترین رمان فارسی و بهترین کتاب سال و چند جایزه ی دیگر در سال 80 شده است. و اینکه در عرض 14 ماه چاپ نهم آن منتشر شده است. بعد از آن را خبر ندارم چون من همین چاپ نهم را خوانده ام. «چراغ ها را من خاموش می کنم» از خانم زویا پیرزاد. فکر می کنم اولین رمان ایرانی-فارسی باشد که به دلم نشسته است. بله اولین رمانی است از نویسندگان ایرانی که پسندیده ام و همه پسندیده اند. ولی چرا اینقدر دیر به دستم رسید؟ بهرحال از خواندنش خیلی راضی ام.

نویسنده به طرز شگفت انگیزی با ذهن خواننده ارتباط برقرار می کند و مخاطب را درگیر مسائل شخص اول داستان می کند. شاید این بزرگترین حسن نویسنده باشد که به طور کامل با ذهن انسانها آشناست و همچنین بر تأثیر آنی روی ذهن تسلط دارد. و این تأثیر بر اساس خواست مخاطب است و نه اجبار نویسنده.

به تمامی دوستان پیشنهاد می کنم مطالعه بفرمایید!

 

رمان و...حرفهایم!

«زندگی جای دیگری است» اثری است از «میلان کوندرا». قصه ی زندگی یک شاعر اما نه یک زندگی به سبک معمول. «میلان» از آغاز پدید آمدن شاعر، روحیه و خصلت های انسانی و جزئیات زندگی او را تحلیل می کند. در واقع از او یک قهرمان می سازد. شاعر به جزئیات توجه خاصی دارد و این، چیزی است که باید از کتاب آموخت. «میلان کوندرا» در گوشه ای از کتاب عبارات زیبایی می آورد:

«دوست داشتن یک آدم جذاب و کامل و باظرافت، کار مشکلی نیست. چنین عشقی چیزی نیست جز عکس العمل ناچیزی که خودبخود در مقابل زیبایی - که خود اتفاقی است - پایدار می شود. اما عشق واقعی دقیقاً می خواهد از موجودی ناکامل، محبوبی را بیافریند که بیشتر وجودی انسانی است تا وجودی کامل.»

این جملات را می توان در عرض یک دقیقه خواند و یک ماه تمام درباره اش تأمل کرد! درسهای زیادی دارد جملاتی که از او نوشتم. شاید به اندازه ی یک کتاب بیارزد.

«زندگی جای دیگری است» وجود یک شخصیت دگرگون شونده را خوب شرح می دهد اما متفاوت و قدری غریب است.

«کلام» جادوی زندگی انسانی است. جادویی که می تواند گاهی معجزه بیافریند و گاهی مانع بوجود آمدن یک معجزه شود. می تواند یک زندگی را دگرگون کند. تا حالا برایتان پیش آمده با یک جمله، تأثیر عمیقی در آینده و زندگی دوستی داشته باشید؟ جایی که باعث شود به تک تک کلمات گفته شده تان بیاندیشید و جایگاه اصلی آنها را میان گفتارتان پیدا کنید؟ و یا حرفی از کسی که خیلی برایتان ارزش دارد و قبولش دارید بشنوید و آنچنان بهتان بربخورد که حتی یک لحظه تحمل دیدنش را نداشته باشید و قید همه ی چیزهایی که روزی بهشان علاقه مند بودید و همه ی زیبایی های اطرافتان را بزنید؟ و روزهای بعد به این فکر کنید که مثلاً من آدمی بوده ام که برخلاف افراد دور و برم عمق مطلب را می فهمیدم و از دیدگاه دیگری به زندگی نگاه می کردم. که مثل این و آن زندگی را در رفتن ها و آمدن های بیهوده و ماندن های بی ارزش ندیده ام . که مفهوم زندگی را در قدم زدن با معشوقه ای خلاصه نکرده ام. که چنان بوده ام چنین کرده ام و تفاوت مهمترین ارجحیت من نسبت به دیگران بوده. همه ی اینها درست خب که چه؟ پس چگونه تأثیر پذیری ام چنان بوده که لااقل برای چند دقیقه یا چند ساعت و یا چند روز مرا از هدفم دور ساخته؟ اگر این نکته بینی را نداشته باشید شاید برای چند سال و بلکه برای همه ی عمر از دنیا جا بمانید. جادوی کلام تا به حدی است که شبیه یک ریسک عمل می کند. خودم تأثیر کلام را به وضوح دیده ام. این اتفاقات زیاد می افتد مخصوصاً برای کسی که مثل من لااقل بین دوستانش معتمد باشد. بین دوستانی که برازنده ی نام مقدس دوست هستند و برایم ارزشی بزرگ دارند -که البته کمتر از انگشتان دو دست هستند- دوستی را سراغ ندارم که رازی را در دل داشته باشد و به من نگفته باشد مگر اینکه رمزی باشد بین خودش و خدایش و نه هیچ بنی بشری. این را گفتم که به یاد تأثیر گذاری روی دوستانم بیفتم و کمی محتاط باشم. کلامم یک زندگی را واژگون نکند، اشکی را نریزد، دلی را نشکند، عشقی را بی اعتبار نکند، راهی را گمراه نکند...

شما هم سعی کنید

از نگاهی دیگر

رمان ماندگار «وودرینگ هایتز» یا «بلندی های بادخیز» اثر امیلی جین برونته

امیلی برونته در سال 1818 متولد شد و تنها رمان ماندگارش را در سال 1847 با «نام وودرینگ هایتز» -که بعدها با نام «عشق هرگز نمی میرد» نیز انشار یافته- به اتمام رساند. او تمام نیرو و توانایی تخیل خانواده ی برونته را یکجا در این رمان جمع کرده است. «وودرینگ هایتز» به طرز هنرمندانه ای در خواننده نفوذ می کند و خواننده از یاد می برد که مطالعه ی این اثر فقط خواندن یک رمان واقع گرایانه است. با اینکه شخصیت های این رمان بسیار اندک هستند اما به گونه ای از این دنیای متمرکز و نه چندان وسیع با همه ی ظرافت خود دنیایی از صفات روحی و انسانی می سازند. ماهرانه ترین بخش «وودرینگ هایتز» استفاده از دو راوی در طی داستان است و از عظمت و خلاقیت فکری امیلی نشأت گرفته است که قادر است بطور خیالی چنین شخصیت های زبده ای را بسازد.

امیلی جین برونته در سال 1848 یعنی در سن 30 سالگی و تنها یک سال پس از نوشتن «وودرینگ هایتز» بر اثر بیماری سل که یکی از میراث خانوادگی اش بود درگذشت.نویسنده در یکی از اشعارش دعا می کند :«خداوندا به من در زندگی و مرگ روحی آزاد از قید و بندها همراه با شهامتی برای بردباری داشتن در دردها عطا فرما...»

دل نوشت:

این روزها چقدر با تو حرف می زنم!

به راستی در من چه دیده ای که اینگونه مرا لایق هم صحبتی می دانی؟

که اینگونه مرا لایق چنین عشقی عظیم می دانی؟

که اینگونه مرا لایق پرستشت می دانی؟

که اینگونه مرا لایق حمایت و هدایت می دانی؟

که اینگونه مرا لایق توجه و عنایت می دانی؟

ًًٌٌوَمَن لَم یَجعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَمالَهُ مِن نُور