-
تولد دوسالگی نوشتنم
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1386 15:14
دو روز گذشت! از دوسالگی نوشتنم از دو سالگی دست بر نوشتن بردن! ثانیه ها دقایق ساعت ها می گذرند ... گذشتند از وقتی که نبودی......بودم.....آمدی.......ماندم...........نیستی.... هنوز روزها می گذرند بی تو هنوز می نویسم بی تو این خانه ی من با آسمانی خاکستری پوشیده است که دو سالگی اش را جشن می گیرد ... بی تو! با دو روز تأخیر!!
-
خواستمت بسیار
دوشنبه 17 اردیبهشت 1386 16:17
بسیار خواسته ام نه اینکه خواسته ام، بسیار باشد تو را خواستمت بسیار! نه اینکه ساده باشد، لحظاتی که زیسته ام بی تو زیستن که نه آه...عبور تلخ این لحظات را دیده ام نه اینکه رفتنت را درک کرده ام بسیار گفته بودم، نمی گذارم! به خواستن نبود ... شاید! و این بار شکسته ام بسیار نه اینکه بالهایم دشوار است تجسم وهم آلود این حقیقت...
-
ای ستایش جاوید!
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1386 19:28
ای طراوت صبحدم ای سخاوت باران ای شهامت نسیم ای ستایش جاوید بتاز به سوی بلندترین قله و تنهایی را به چشمهای من ارزانی دار به چشمهای بارانی من ! بتاز به سوی دیواری عظیم تا بی نهایت که بغض فاصله هاست دیوار را که آوار کنی... بتاز و ثانیه ای درنگ مکن که چرا این خسته را مهمان تنهایی کرده ای بتاز که آنجاست آرامش ات نه در هم...
-
چراغها را...
سهشنبه 28 فروردین 1386 14:46
فوق العاده است! رمانی که تازه تمامش کرده ام را می گویم. بی سبب نیست که برنده ی جایزه ی بهترین رمان فارسی و بهترین کتاب سال و چند جایزه ی دیگر در سال 80 شده است. و اینکه در عرض 14 ماه چاپ نهم آن منتشر شده است. بعد از آن را خبر ندارم چون من همین چاپ نهم را خوانده ام. «چراغ ها را من خاموش می کنم» از خانم زویا پیرزاد. فکر...
-
از پا نیفتاده است...
چهارشنبه 22 فروردین 1386 14:35
زخم زدن روا نبود این خسته را که دلش جز خیال تو رنگ نداشت! از پا نیفتاده است ولی... با نگاه تو سرِ جنگ نداشت پی نوشت ۱:واقعیت انسان دیگر، در آنچه او برایت آشکار می کند نیست بلکه در آن چیزی است که نمی تواند برایت آشکار کند. بنابراین اگر می خواهی او را بشناسی به آنچه می گوید گوش نسپار بلکه بیشتر به آنچه نمی گوید گوش...
-
تدبیر
پنجشنبه 16 فروردین 1386 15:34
رویاها گاهی پُر از حقیقت اند تنها گاهی اینجا یک زن، با تدبیر نشسته است اسطوره ی کمال است یک کلید؛ شاه کلید است او اعجاز خداوندی است به صعود خود ایمان دارد چون تو را روبروی خود می بیند او همه ی فرزانگی اش را به چشم های تو می بخشد و تو تمام زندگی ات را او همیشه شاه کلید می ماند او همیشه اسطوره می ماند اما تو نیستی و...
-
شوق نوبهار
سهشنبه 22 اسفند 1385 14:20
از قطرات اشک هایت این گوی های بلورین! به شکوه ابدیت رسیدم آنچه من در چشمان تو می بینم حلقه های پیچ در پیچ نیست طراوت ثانیه هاست رد پای اشک هایت را دنبال کن و زیبایی پاییز را به کسی ببخش که تشنه ی خوبی بود...اما چون آذرخشی در دل آسمان ناپدید شد! و نجابت بهار را هدیه کن به روزگاری که به تو پشت کرد! پشت کرد اما تو...
-
کنار ابرهای خاکستری
یکشنبه 13 اسفند 1385 00:26
من یک اتفاق ساده نیستم! آنم که می درخشد بین او و تو ریسمانی از نور جامی لبریز از عشق در آسمان خاکستری دلش که آفتابی می شود به هوای تو! دلی که پل می زند شبانه به خانه ی آسمانی تو گفته بودم از روی دیوارها بپر و هم خانه ی من شو کنار ابرهای خاکستری اما نه!...خودم می آیم با هدیه ای که تو به من دادی آمدن برایم سهل شد یک جفت...
-
رمان و...حرفهایم!
سهشنبه 8 اسفند 1385 18:35
«زندگی جای دیگری است» اثری است از «میلان کوندرا». قصه ی زندگی یک شاعر اما نه یک زندگی به سبک معمول. «میلان» از آغاز پدید آمدن شاعر، روحیه و خصلت های انسانی و جزئیات زندگی او را تحلیل می کند. در واقع از او یک قهرمان می سازد. شاعر به جزئیات توجه خاصی دارد و این، چیزی است که باید از کتاب آموخت. «میلان کوندرا» در گوشه ای...
-
من و تو ای دل...
شنبه 5 اسفند 1385 14:59
من و تو ای دل به قلب غصه شبیخون زده ایم برای شبهای نیلی مان ستاره را دزدیده ایم و عصای موسی را به رود جیحون زده ایم با آرامشی شکیل و ذکاوتی خدایی -صاعقه وار- به رگ لحظه ها٬ خون زده ایم
-
عطر!
شنبه 28 بهمن 1385 10:41
آه ... چقدر زجرم می دهد این عطری که اطراف من می چرخد! تمام خاطرات مثل تورّق یک کتاب پیش رویم است نه ... مثل تئاتر مثل شعر ... مثل کارتونهای کودکی همه اش کارِ این عطر است زجرم می دهد این عطر یک نفر بیاید و مرا از این عطر جدا کند من خاطراتم را نمی خواهم!
-
حال من بی تو...؟!!
یکشنبه 22 بهمن 1385 13:06
حال من بی تو چه شرح پر دردی است ببین شاهد ســوختن خانه ی سردی است ببـین کار من ساخـــتن خانــــــه ی دل بود همیـن ! عجبا! مشعــــل آن عاشق رندی است ببین بی حــضورت همه غمها به سرم ریـخـته اند بی بـــهاتر ز غمم ناله ی مرگــی است ببین حرمــــت بودن تو در بر ایـــن سوخـــته دل تا ابد آبنــــمای بــــت سنــگی است ببیـــن...
-
حرفهای مربوط
پنجشنبه 19 بهمن 1385 18:07
درحالی که می بینیم و می شنویم و احساس می کنیم که اوضاع اصلاً خوب نیست شما در فکر ماست مالی کردن هستید. در حال پیدا کردن راهی برای محو کردن. ظاهراً با پیشرفت موضوع، این خودِ ما هستیم که محو خواهیم شد! کاری نکنید که این دیفال (دیوار) روی ما خراب شود. این دیفال (یحتمل همان دیوار) با یک نادانی کوچک می ریزد و عده ای زیرِ...
-
شب های من
جمعه 13 بهمن 1385 22:56
روزهایی که خُلقم خوش است راه می روم روی شب! نمی دانم چرا وقتی به آسمان شب می نگرم بی اختیار لبخند می زنم حس می کنم بال دارم! همه چیز زیبا می شود حال به حال می شوم خدا را می بینم! حس عجیبی است ولی غریب نیست می دانی؟ من عاشق آسمان شبم با ستاره یا بی ستاره فرقی نمی کند آه چه می گویم ... تو نمی دانی! ولی گفته بودی از ماه...
-
عنایت مولا
جمعه 6 بهمن 1385 12:13
ای حسین ای ناجی غمهای من ای دلیــــل اشـــک بی پروای من در قــیامت هیـچ نســـــتانم زتو جز نگاهی بر دل رســــوای من بر گلوی تشــــنه ات خنجر زدند تیـــر بر حنــــجر اصــــــــــغر زدند عــشق می گیــرم ز با ایمانیــت با تو بر افـــــــلاک من اخـــتر زدند پی نوشت:این بزرگترین افتخارمه
-
راه تقدیر
دوشنبه 2 بهمن 1385 09:58
به تقدیر، تعظیم باید کرد از من گذشته است که بپرسم چرا حضورِ نیلی تو را مکدّر کرد؟ سیلی زدن به چهره ی احساس، دشوار است هنگامی که پُر و خالی می شوم مکرّر از راه های بیهوده از حرف های فرسوده از فکرهای بی فرجام و تعظیم می کنم به تقدیری این چنین تلخ که مرا راه دیگری نیست که تو را راه دیگری نبود بجز تسلیم به تقدیری این چنین...
-
بعد از یک سال
دوشنبه 25 دی 1385 09:44
اولین نامه ای که برایت پست می کنم! ...نمی دانم...شاید در تقدیر من راهی جز رفتن تو نبود. شاید رفتن هم راهی بود. راهی برای درک کردن. برای رشد کردن. برای انسان شدن.اما هرچه که بود به اینگونه لمس کردن تن سرد سختی ها نمی ارزید. شاید خودت هم نمی دانستی که انقدر بی رحمی! و برای توجیه این شایدها از نگاهم، صدایم و بودنم...
-
دلم بد گرفته است امشب
پنجشنبه 14 دی 1385 23:31
امشب دلم هواتو کرده دل توام بعضی وقتا یاد من می افته؟
-
گفتمان ما و دل
چهارشنبه 13 دی 1385 12:43
گفته بودند : خدا یکی، یار یکی . دوستان می گویند : خدا یکی، یار یکی یکی ! مزاح کردیم . خدا یکی، یار اگه بی وفا شد دلبر تازش خوبه !! یکی فریاد زد : در قلمرو ما نیست اینگونه بی رحم بودن . دل بود که فریاد می زد . گفتیم : این که بی رحمی نیست. تعامل اخلاقی است ! گفت : از تو بعید است. من جور دیگری روی تو حساب می کردم. دیگر...
-
چه فرقی می کند؟!!
پنجشنبه 7 دی 1385 21:41
مدارا کن عزیز دل، مدارا کن برای ترک ذهن من خودت یک راه پیدا کن چه فرقی می کند بودن یا نبودن؟! آه ... هملت چه می گوید؟ بودن یا نبودن تو هرگز پدیده ی تازه ای در ذهن من نساخت! بودی و در ذهن من جز تو نبود نیستی اکنون و در ذهن من جز تو نیست! برای ترک ذهن تار من انگار راه حل تازه نیست! *مریم*
-
قصه ی جوانی!
یکشنبه 3 دی 1385 12:00
انگار کمی از این هوای سربی خسته ام حس می کنم کمم! یا که طاقتم کم است انگار گاهی برای بودن و ماندن باید بی تفاوت تر از این باشم! مدتی بود که بودن معنا نداشت یا اگر داشت توانی برای بودن نبود امروز اما...می خواهم باشم اما نه اینگونه حس می کنم چند روزی است از جوانی ام کم شده است! جوانی ام کج است! جوانی ام گنگ است! لحظه ها...
-
چه باک...؟
یکشنبه 26 آذر 1385 15:39
این روزها که دلت با ما نیست گله از تو چه اثر؟ شکایت از روزگار و صحبت از دل بیجاست! کو دلی تا بدرند گرگ های قصه؟ زیستن میان آنان سهل است...چه باک از مردن؟! اینجاست که می گویند آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد متر!...صبر موجود! *مریم*
-
بنگ...
پنجشنبه 23 آذر 1385 09:42
-به نظرت این هفت تیر واقعیه؟ آره. واقعیه. -فکر می کنی توش فشنگ باشه؟ نمی دونم. میتونی امتحانش کنی. -بنگ! دیوونه! نگفتم که رو مُخ خودت امتحانش کن! پی نوشت1: میگن آخر هر چیزی باید با خوبی تموم بشه. اگه با خوبی تموم نشد بدون که آخرش نیست! حالا کی تشخیص میده از چه نظر میگه خوب؟ چیزی که خواسته ی آدمه یه چیزی که صلاح آدمه؟...
-
دلم دریا شد و دادم به دستت!
شنبه 18 آذر 1385 15:04
سر راهت داری میری، بی زحمت این خرده های دل منو بنداز تو آشغالی. پارسال داده بودمش بند بزنن. بعد یه سال که روش کار کرده حالا میگه: « درست نمیشه. فکر کنم با استوک ورزشی جفت پا پریدن روش.» آخه این یارو هنوز نمی دونه استوک با دل آدم اینجوری نمی کنه. این دل و کوبوندنش به دیفال! اینجوری خاک شیر شده!. بعد هی می پرسن آدرس...
-
راهی تا پایان نمانده است
یکشنبه 12 آذر 1385 16:19
آغاز، زمانی بود که از آتش عشق گرم شدم زمانی که بالاتر از آسمان هفتم بودم زمانی که نیلوفران به پاکی عشقم حسودیشان می شد!! زمانی که رها شدم از بلندای سکوت تا عمق چشمان تو زمانی نگذشت... مثل افتادن از آسمان هفتم! پس چرا اعجاز عشق یاریم نکرد؟ بگذریم...! به یاد تو که می افتم بی اختیار قلبم می سوزد، گلویم نیز و بی صدا، تر...
-
رخت عشق
چهارشنبه 8 آذر 1385 09:28
زیبای من! زیبایی را با چه می سنجند این مردم خاکی؟ تو می دانی... زیبایی ات جاودانی است رخت عشق به تن کردی که اینگونه زیبایی! *مریم*
-
شمع امید
شنبه 4 آذر 1385 10:26
*چی شده؟ **برق رفت *کجا رفت؟! **نمی دونم. همینجوری راهشو کشید رفت *اینجوری قول داده بود همیشه روشن نیگرش داره؟ **بــــرو عمــــــو! قول کیلویی چنده؟!! *حالا چیکار می کنه؟ **هیچی. تاریک تاریکه *ولی انگار یه نوری اون آخرا سوسو می زنه **فکر کنم یه شمع باشه *آره یه شمع روشنه. شمع امید! *مریم*
-
برای آخرین بار
یکشنبه 28 آبان 1385 18:56
امروز از تو خواهم نوشت مثل دیروز که از تو گفتم مثل فردا که از تو شکوفه خواهم کرد! می توانی بگویی چگونه می توان یک قلب را یک عشق را یک زندگی را در مشت خود له کرد؟ و سپس محو شدن غرق شدن ذوب شدن از تو خواهم گفت مثل همیشه هر روز هر ساعت هرچند که نمی دانم چگونه می شود؟ من در قلب تو محو شدم در عشق تو غرق شدم در زندگی تو......
-
رها می شوم...
سهشنبه 23 آبان 1385 11:58
می خواهم رها شوم می خواهم رها شوم از عشق! می خواهم جدا شوم از عشق! می خواهم پرواز کنم تا نهایت تا ابدیت تا اوج تا تو تا عشق! آنجا که آسمان، خاکستری است جایی برای من هست؟ *مریم*
-
قصه ی مرد و فرشته
یکشنبه 21 آبان 1385 17:23
یکی بود یکی نبود. یه مرد روی زمین توی یه شهر شلوغ زندگی می کرد. مرد به هر چیزی که می خواست رسیده بود، اما توی زندگیش احساس یکنواختی و سردرگمی می کرد. اون بین دوستاش و خونوادش یه مرد کامل، باشخصیت، تحصیل کرده، مؤدب و پاک بود اما توی باطن خودش انگار یه چیزی گم کرده بود. اون مرد، با خدا درد دل می کنه و از اون یه فرشته می...